الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

گاهی تلخ گاهی شیرین...

برای بابا حامد...

همین که هستی،همین که لابلای کلماتم نفس میکشی،راه میروی،در آغوشم میگیری... همین که پناه واژه هایم میشوی،همین که سایه ات هست... کافی است برای یک عمر آرامش... تو تنها امید زندگی من و دخترکم هستی پس همیشه باش...
20 مرداد 1392

بازی زندگی...

دخترکم... یادت باشه دلت که شکست سرت را بالا بگیری... تلافی نکن،فریاد نزن ،شرمگین نباش... حواست باشه دل شکسته گوشه هاش تیزه... صبور باش و ساکت... بغضت رو پنهان کن رنجت رو پنهانتر... گاهی بازی زندگی اینطوریه... بازنده کسیکه بازی نکنه...
15 مرداد 1392

خدا...

دختر نازم اینو بدون بعضی وقتا نیاز نیست که واسه گفتن حرف دلت یه سری کلمات رو کنار هم بذاری تامنظورتو برسونی... شاید بهتره سکوت کنی و گوشت رو هم بگیری و فقط نگاه کنی...نگاه وبعد یه نفرو صدا کنی که مطمئن باشی توی اون لحظه ای که دلت از همه آدما گرفته و در این حد میتونی تحملشون کنی که فقط نگاهشون کنی اون یه نفر با بقیه فرق کنه... از جنس آدما نباشه...اونم مثل تو فقط نگات کنه...دلت رو نشکنه... بغلت کنه...آرومت کنه... آره اون فقط خداست...خود خدا... اونه که فقط اینطوری میتونه بغلت کنه و آرومت کنه...همیشه بهش توکل کن و پناه ببر...فقط به خودش
15 مرداد 1392

برای دخترم...

تمام من... به من تکیه کن... من تمام هستی ام را دامنی میکنم تا تو سرت را بر آن بنهی... تمام روحم را آغوش می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی... تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی میکنم تا چهره ات را نوازش کند... تمام بودن خود را زانویی میکنم تا بر آن به خواب روی... خود را،تمام خود را به تو میسپارم تا هرچه بخواهی از آن بیاشامی... از آن برگیری هرچه بخواهی... هرچه بخواهی از آن بسازی... هرگونه بخواهی باشم... از این لحظه مرا داشته باش...
15 مرداد 1392