الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

گاهی تلخ گاهی شیرین...

ﺯﻧﺪﮔـــــــــﯽ .....

تجسم ﮐﻦ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ , ﺷﺐ ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﯼ ﻫﻢ ،ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ ! ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻮﺩﻧﺶ ! ﻭ ﺍﯾﻦ ، ﯾﻌﻨﯽ ،ﺯﻧﺪﮔـــــــــﯽ ...... ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ♥♥ ...
26 آذر 1392

کهیر بارداری...

دختر عزیزم  .: النا تا این لحظه ،  8 ماه و 28 روز و 4 ساعت و 5 دقیقه و 57 ثانیه  تو دل مامانشه :. امروز وارد هفته 37 بارداری شدم.دو هفته است که شدید بدنم خارش داره چهارشنبه رفتم دکتر و فهمیدم که به کهیر بارداری دچار شدم.فقط خدا میدونه که تو این 2 هفته چی بر من گذشت از شدت خارش 1 شب خواب راحت نداشتم.کل بدنم میخارید.واسه همینم دکتر گفت که 11 آبان بایدسزارین بشم و شمارو به دنیا بیارم. خیلی هیجان دارم تا روز موعود دیگه چیزی نمونده.از خدا میخوام سالم بیای تو بغلم عزیزم.
3 آبان 1392

بهانه های زندگی من....

دختر عزیزم.این چند روزی که وارد ماه نه شدم دردای عجیبی اومده سراغم و من خیلی کم طاقت شدم اما وجود بابا حامدو همراهیش تحملمو بیشتر میکنه. دارم به روزی فکر میکنم که قراره بالاخره پا به این دنیای خاکی بذاری.به این فکر میکنم که برام سخته که تکه ای از وجودم ازم جدا بشه درسته که توآغوشم میگیرمت اما تو این نه ماه خیلی بهت عادت کردم.همیشه و همه جا با من بودی و تکه ای از وجودم شدی. دلم برای تکون خوردنات و جمع شدنهای گاه و بیگاهت گوشه شکمم تنگ میشه.با اینکه گاهی برام دردناکه اما بازم شیرینه و من هر لحظه منتظرم تا دخمل نازم برام تکون بخوه. دختر عزیزم سالم و سلامت بیا تو آغوشم و به زندگی من و بابا حامد خوشبختی بیشتری ببخش.خوشبختی ما با وجود گرم تو...
27 مهر 1392

امید دوباره ...

دختر عزیزم... درد   من،درد تنهایی هر روز و هر شب من   تنها   و   تنها   برای   من   است. تو   نه اونو میبینی، نه   می   تونی   حس   کنی و   نه   رنج   حاصل   از   اونو   تحمل   می   کنی.   اما   باور   کن   می   تونی   با   بودنت تحملش   را   برای   من   آسانتر   کنی  . الان تنها امیدم برای ادامه زندگی فقط و فقط تویی.آخه هیچکس جز تو به حرفامودردو دلام گوش نمیده. ببخش اگه گاهی زیاد باهات حرف میزنم. دارم روزا و شبارو میشمارم به امید ...
9 مهر 1392

1921گرم...

دختر عزیزم من،بابا حامد و مامانی 25 شهریور رفتیم سونو تا ببینیم که در چه حالی. خداروشکر که همه چیز خوب و نرمال بود و وزنت هم 1921گرم بود. باباحامد بار اولی بود که با ما میومد سونو کلی ذوق و شوق داشت و از طرفی هم کمی استرس داشت که نکنه سونو بگه نی نی پسره چون همیشه آرزوی دختر دار شدن داشت و خداروشکر که سونوی قبلی اشتباه نکرده بود. میخواستیم صورت ماهتو ببینیم اما دستات روی صورتت بود و دکتر هرکاری کرد دستات و برنداشتی اما 1 چیزای کمی میشد دید. امروز اولین روز از فصل زیبای پاییزه و من عاشق این فصلم و خدا هم شمارو تو این فصل میزاره تو آغوش من. اما امیدورام که روزهای زندگیت هیچوقت پاییزی نباشه و همیشه بهاری باشه. عاشقتیم بهانه زندگی ما...
1 مهر 1392