الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

گاهی تلخ گاهی شیرین...

خدا...

دختر عزیزم... بعضی وقتا نیاز نیست که واسه گفتن حرف دلت یه سری کلمات رو کنار هم بذاری تا منظورتو برسونی... شاید بهتره سکوت کنی و گوشت رو هم بگیری و فقط نگاه کنی...فقط نگاه... و بعد یه نفرو صدا کنی که مطمئن باشی توی اون لحظه ای که دلت از همه آدما گرفته و در این حد میتونی تحملشون کنی که فقط نگاهشون کنی اون یه نفر با بقیه فرق کنه... از جنس آدما نباشه... اونم مثل تو فقط نگاه کنه... دلت رو نشکنه... آرومت کنه... آره خدارو میگم... اونه که فقط میتونه اینطوری بغلت کنه و آرومت کنه...
13 شهريور 1392

حس مادری...

دختر عزیزم   النا تا این لحظه ،  7 ماه و 7 روز و 13 ساعت و 28 دقیقه و 26 ثانیه  تو دل مامانی و من هر روز و هر شب حست میکنم.با هر تکونی که میخوری بیشتر حس میکنم که دارم مادر میشم و این بزرگترین اتفاق زندگیمه. راستش هم خوشحالم و هم ناراحت.همیشه از خدا میخوام که سالم و سلامت باشی و هیچوقت توی زندگیت غم و ناراحتی نداشته باشی.از خدا میخوام خوشی های من همه اش مال تو باشه و غم و غصه های تو مال من.الان دیگه دلیل نگرانی ها و دلشوره های هر روز مادرمو میفهمم چون خودم مادر شدم. دوهفته دیگه وقت سونوگرافی دارم.اینبار بابا حامد هم میاد تا دختر نازشو ببینه نمیدونی که چقدر بی صبرانه منتظر اونروزم که قراره از پشت مانیتور ببینمت ک...
12 شهريور 1392

گاهی...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤــــﯿﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒـــﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ، ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ... ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧـــﺪ ...
31 مرداد 1392

دختر ما...

دختر نازم ... بابا حامد کلی ذوقتو میکنه گاهی کلی منتظر میشه که تو 1 تکون کوچیک براش بخوری. دختر که باشی ، نفس بابایی،   لوس ِ بابایی، عزیز دردونه بابایی... حتی اگر بهت نگه... دستت رو میذاره روی چشماشو میگه  : این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی خلاصه دختر   یک کلام ....                               نـــفــــس بـــابــــاســــت ...  خیلی خوشحالم که خدا بهم دختر داده بابت دختر بودنت روزی هزار بار خدارو شکر میکنم. روزی که فهمیدیم دختری بابا حامد خیلی خوشحال شد انگار دنیارو بهش داده بودن.همیشه میگه وقتی فهمیدم بچم...
27 مرداد 1392

برای بابا حامد...

همین که هستی،همین که لابلای کلماتم نفس میکشی،راه میروی،در آغوشم میگیری... همین که پناه واژه هایم میشوی،همین که سایه ات هست... کافی است برای یک عمر آرامش... تو تنها امید زندگی من و دخترکم هستی پس همیشه باش...
20 مرداد 1392

بازی زندگی...

دخترکم... یادت باشه دلت که شکست سرت را بالا بگیری... تلافی نکن،فریاد نزن ،شرمگین نباش... حواست باشه دل شکسته گوشه هاش تیزه... صبور باش و ساکت... بغضت رو پنهان کن رنجت رو پنهانتر... گاهی بازی زندگی اینطوریه... بازنده کسیکه بازی نکنه...
15 مرداد 1392

خدا...

دختر نازم اینو بدون بعضی وقتا نیاز نیست که واسه گفتن حرف دلت یه سری کلمات رو کنار هم بذاری تامنظورتو برسونی... شاید بهتره سکوت کنی و گوشت رو هم بگیری و فقط نگاه کنی...نگاه وبعد یه نفرو صدا کنی که مطمئن باشی توی اون لحظه ای که دلت از همه آدما گرفته و در این حد میتونی تحملشون کنی که فقط نگاهشون کنی اون یه نفر با بقیه فرق کنه... از جنس آدما نباشه...اونم مثل تو فقط نگات کنه...دلت رو نشکنه... بغلت کنه...آرومت کنه... آره اون فقط خداست...خود خدا... اونه که فقط اینطوری میتونه بغلت کنه و آرومت کنه...همیشه بهش توکل کن و پناه ببر...فقط به خودش
15 مرداد 1392