الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

گاهی تلخ گاهی شیرین...

بهانه های زندگی من....

دختر عزیزم.این چند روزی که وارد ماه نه شدم دردای عجیبی اومده سراغم و من خیلی کم طاقت شدم اما وجود بابا حامدو همراهیش تحملمو بیشتر میکنه. دارم به روزی فکر میکنم که قراره بالاخره پا به این دنیای خاکی بذاری.به این فکر میکنم که برام سخته که تکه ای از وجودم ازم جدا بشه درسته که توآغوشم میگیرمت اما تو این نه ماه خیلی بهت عادت کردم.همیشه و همه جا با من بودی و تکه ای از وجودم شدی. دلم برای تکون خوردنات و جمع شدنهای گاه و بیگاهت گوشه شکمم تنگ میشه.با اینکه گاهی برام دردناکه اما بازم شیرینه و من هر لحظه منتظرم تا دخمل نازم برام تکون بخوه. دختر عزیزم سالم و سلامت بیا تو آغوشم و به زندگی من و بابا حامد خوشبختی بیشتری ببخش.خوشبختی ما با وجود گرم تو...
27 مهر 1392

امید دوباره ...

دختر عزیزم... درد   من،درد تنهایی هر روز و هر شب من   تنها   و   تنها   برای   من   است. تو   نه اونو میبینی، نه   می   تونی   حس   کنی و   نه   رنج   حاصل   از   اونو   تحمل   می   کنی.   اما   باور   کن   می   تونی   با   بودنت تحملش   را   برای   من   آسانتر   کنی  . الان تنها امیدم برای ادامه زندگی فقط و فقط تویی.آخه هیچکس جز تو به حرفامودردو دلام گوش نمیده. ببخش اگه گاهی زیاد باهات حرف میزنم. دارم روزا و شبارو میشمارم به امید ...
9 مهر 1392

1921گرم...

دختر عزیزم من،بابا حامد و مامانی 25 شهریور رفتیم سونو تا ببینیم که در چه حالی. خداروشکر که همه چیز خوب و نرمال بود و وزنت هم 1921گرم بود. باباحامد بار اولی بود که با ما میومد سونو کلی ذوق و شوق داشت و از طرفی هم کمی استرس داشت که نکنه سونو بگه نی نی پسره چون همیشه آرزوی دختر دار شدن داشت و خداروشکر که سونوی قبلی اشتباه نکرده بود. میخواستیم صورت ماهتو ببینیم اما دستات روی صورتت بود و دکتر هرکاری کرد دستات و برنداشتی اما 1 چیزای کمی میشد دید. امروز اولین روز از فصل زیبای پاییزه و من عاشق این فصلم و خدا هم شمارو تو این فصل میزاره تو آغوش من. اما امیدورام که روزهای زندگیت هیچوقت پاییزی نباشه و همیشه بهاری باشه. عاشقتیم بهانه زندگی ما...
1 مهر 1392

خدا...

دختر عزیزم... بعضی وقتا نیاز نیست که واسه گفتن حرف دلت یه سری کلمات رو کنار هم بذاری تا منظورتو برسونی... شاید بهتره سکوت کنی و گوشت رو هم بگیری و فقط نگاه کنی...فقط نگاه... و بعد یه نفرو صدا کنی که مطمئن باشی توی اون لحظه ای که دلت از همه آدما گرفته و در این حد میتونی تحملشون کنی که فقط نگاهشون کنی اون یه نفر با بقیه فرق کنه... از جنس آدما نباشه... اونم مثل تو فقط نگاه کنه... دلت رو نشکنه... آرومت کنه... آره خدارو میگم... اونه که فقط میتونه اینطوری بغلت کنه و آرومت کنه...
13 شهريور 1392

حس مادری...

دختر عزیزم   النا تا این لحظه ،  7 ماه و 7 روز و 13 ساعت و 28 دقیقه و 26 ثانیه  تو دل مامانی و من هر روز و هر شب حست میکنم.با هر تکونی که میخوری بیشتر حس میکنم که دارم مادر میشم و این بزرگترین اتفاق زندگیمه. راستش هم خوشحالم و هم ناراحت.همیشه از خدا میخوام که سالم و سلامت باشی و هیچوقت توی زندگیت غم و ناراحتی نداشته باشی.از خدا میخوام خوشی های من همه اش مال تو باشه و غم و غصه های تو مال من.الان دیگه دلیل نگرانی ها و دلشوره های هر روز مادرمو میفهمم چون خودم مادر شدم. دوهفته دیگه وقت سونوگرافی دارم.اینبار بابا حامد هم میاد تا دختر نازشو ببینه نمیدونی که چقدر بی صبرانه منتظر اونروزم که قراره از پشت مانیتور ببینمت ک...
12 شهريور 1392

گاهی...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤــــﯿﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒـــﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ، ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ... ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧـــﺪ ...
31 مرداد 1392